حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و چهارم :
چهرهام آنقدر برافروخته بود که خانم پیروزی جا خورد و گفت:
ـ چیزی شده خانم برومند؟!
لبخند تصنعیای زدم و گفتم:
ـ نه... پله ها رو با عجله بالا اومدم. نفسم گرفت.
ـ خب با آسانسور میاومدی!
ـ یدفعهای هوس کردم بدون آسانسور بیام.
لبخند زد و رفت. من هم شروع به کار کردم. مگر حواسم جمع میشد؟ مرتب این حرفش توی گوشم میآمد که در شرایطی نبوده که بهم زنگ بزند. مگر ش
مطالعهی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا
10عالیع ممنونم واقعا